هرگاه چشمم به چهره نورانیتان می افتد و هر بار پای حرفهای دلنشین و جسورتان می نشینم، دلم آرام می گیرد و خیالم راحت می شود از اینکه رهبری دارم چنین مقتدر که برای ما آرامش جان و برای دشمن پایان زندگی ست. قدمهای استوارتان شیشه امید دشمن را خرد کرده و سربازانت را لبریز از امید ساخته.
چه بگویم که نجواهای دلم بسیار است. کدام خوی تان را وصف کنم که زبانم توان بیان عین سرشت زیبای درونتان را داشته باشد.
چگونه حقم را ادا کنم به پدری که خون دل می خورد اما خم به ابرو نمیاورد که مبادا آب در دل فرزندانش تکان بخورد.
رهبرم پیرو راهت هستیم. اشاره کنی ما سربازانت جان فدا می کنیم.
ای بزرگوار مردمت غیرت دارند نمی گذاریم دشمن نگاهی چپ به شما و اسلام داشته باشد. ما فرزندان غیور مردانی هستیم که 8 سال برای حفظ ناموس در مقابل دشمن ایستادند و جان فدا کردند، خون آن بزرگ مردان در رگهایمان جاریست، قطعا نخواهیم گذاشت تلاششان، خونشان، بصیرتشان را خون خوارانی مانند آمریکا پایمال کند.
خدا را سپاس گذارم که در تقدیر مردم ایران شما را قرار داد. بزرگی که هرطور شده با بصیرت منطقی حاضر نخواهد شد ذره ای از خاک اسلام دست شیاطین و ظالمان افتد.
سید علی مرتضوی ۹۲/۱۰/۲۳
ما را لیاقت نگاه نگران پدر نیست ، ما گرفتار چاه های نفس خود هستیم، همنشین گرگ های فربه اما چالاک، راستی ...چه نفس های چاق و چله ای کرده ایم، زندانی مکر خود شده ایم، اسیر زلیخای دنیا...
مولایم ...
ما را چه به همراهی تو
بتاز ای تک سوار تنها...
ما طفلان رهیم
اسیران خر مهره دنیا
چرب و شیرین ها، کین و نفرت ها
نه روی آمدن داریم و نه زانوانی برای بغل گرفتن
تو عمار می خواستی
و ما لیاقت غلامی قنبر تو را هم نداشتیم
ما لایق دستان نوازش گر و نگاه نگران تو نیستیم
ما شرمنده ایم...
شرمنده تر از هر روز
دیروز روز سیاه ما بود
و قصه پر غصه ما عبرت دیگران
یکشنبه سیاه
سیاه تر از هر شب
...تو به انتظار ما نمان
بتاز ای سردار سر به دار تنها
ما را لیاقت تو نیست ای تک سوار تنها
برو ای مسافر تنها
ای قافله دار تنها
ای امیر سکوت و فریاد
ای بغض فروخورده
ای سر در گریبان چاه تنهایی
ای اشک های تو شبنم و دل های ما رها
برو ای ناخدای تنها
بادبان ها را بکش که طوفان ها در راه است
ما را لیاقت نگاه نگران پدر نیست
ما گرفتار چاه های نفس خویشیم
همنشین گرگ های فربه اما چالاک
راستی ...چه نفس های چاق و چله ای کرده ایم
زندانی مکر خود شده ایم
اسیر زلیخای دنیا
اما نه ...
می دانیم که نمی روی
تو مهربان ترین پدر دنیا هستی
و ما ناخلف ترین ...
ما دستان خود را از تو رها کردیم
اما تو دست های ما را بگیر
اگر بروی تنها می شویم
... تنها تر از همیشه
صدای زوزه گرگ های زمستان می آید
و بوی فتنه سامری ها
سردار تنهای من نرو
نرو ای شیر خط شکن ، ای حیدر خراسان
ما را هم با خود ببر
ای ناخدای سفینه نجات
همت های کوتاه ما را نبین
و دست های ضعیف ما را بگیر ...
همه جا را خاک و خاکستر گرفته... جایی را نمی شود دید.
کس یا کسانی رگبار را گرفته اند به سویمان و دارند می زنند... پشت سر هم و بی وقفه.
نشسته ام وسط میدان جنگ حتی بدون سنگر گیری!!!
هر لحظه ممکن است که تیری ترکشی موشکی چیزی روی سرم بریزد!
باید کاری کرد.
بهم یک قلم داده اند. یعنی تنها چیزی که این وسط جنگی در دست خودم می بینم همین خودکار است. همین!
خدایا همین؟!
اما فکر می کنم که همین یا خیلی ست یا...
مهم نیست این چیز ها
مهم این است که باید کاری کرد. باید جان کند!
خدایا این صدای هواپیماها و آر پی جی های پیاپی خوابم را پرانده است!!!
این وسط انگار هیچ جوره نمی شود فرار کرد.
باید از همه چیزم که این چند ساله ذخیره کرده ام استفاده کنم.
این پرچم در دست را باید به قله کوبید.
صدای هو چی گری جنود شیطان می آید!
تخریب چی رفته...
جاده باز است
دشمن است که دارد از این راه باز می آید این طرف
باید راهش را بست... باید حمله کرد... باید کوبید به دل دشمن.
صدای مارش عملیات را همه شنیده اند؟؟
گوشم این صدا را می شنود و چشمم می تواند رصد کند این دور و بر را حتی در این گرد و خاکی که به پا شده.
می جنگم!
می جنگیم!
حتی اگر کسی نبیند...
حتی اگر کسی نداند...
حتی اگر هیچ نباشد!...
حتی اگر این صحنه عملیات را کسی نبیند و حتی اگر انکارش کنند!
این یعنی برای رساندن آب به کودکان خورشید به دل دشمن زدن و تا پای جان برای رسیدن به هدف جنگیدن
یعنی ایستادن حتی تا وقتی که همه جا را گرد جنگ گرفته باشد
یعنی ماندن در صحنه نبرد حتی اگر چشمان زخمی ات دیگر نبیند
یعنی نا امید نشدن تا آنجایی که می شود بود و دندانی برای گرفتن مشک!.
صدای توپ تانک مرا به خود آورده و سرخی این سیلی هنوز بر صورتم مانده است!.
آخر یک روز صدای این فنح المبین مان مثل توپ در عالم می پیچد و گوش نا اهلان را کر می کند...
با سلام و صلوات به ارواح مطهر شهدا، این بار میخواهم هرچند کوتاه از مادر و پدران شهیدانی بگویم که فرزندانشان را با ایمانی کامل روانه جبهه های حق علیه باطل کردند ...
بارها و بارها از مقام مادر خواندیم و شنیدیم. از صبوری و مهربانیاش، از نجابت دستان آسمانیاش، اما نگفتیم آنکه عزیز کردهٔ سالهای جوانیاش را به مسلخ عشق میفرستد در دلش چه غوغایی است. مگر میشود جوان رعنا قامتت را، پارهٔ جگرت را به میان آتش بفرستی، بیخیال روزگار را سپری کنی.
روزی که مادران شهدا فرزندانشان را روانه جبهه می کردند شاید تصور نمی داشتند که فرزندانشان با بدنی تکه تکه برمی گشتند اما این مادران با ایمانی وصف ناپذیری که داشتند به جایگاهی رسیدند که برای اعزام فرزندانشان به جبهه، دستشان را حنا می گرفتند برایشان اسپند دود میکردند و عزیزانشان را از زیر قرآن راهی میدان عشق میکردند. درود بر شما مادران و پدران فداکار و امروز برما واجب است که بهمراه برگزاری یادواره های شهدا به دیدار پدران و مادران کهنسال شهدا برویم و در احترام گذاشتن و تکریم به آنان بکوشیم. انشاالله ...
سلام شهدا اجازه بدهید راحت حرف بزنم بغض
راه گلویم رابسته«هم می شود گریه کنم هم نمی
شود»غمی به سنگینی یک کوه روی دلم نشسته
وپا نمی شود.نمی خواهم احساسم راعوض
کنم دوست دارم استحاله شوم
شهدا من آدم بدرد نخوری هستم سالهاست بدون
گواهینامه عبودیت زندگی کرده ام بارهاجریمه
شده ام بخاطر اشتباهاتم بارها تصمیم گرفته ام
به شما برسم ولی همیشه برای رسیدن به شما
زود دیر می شود
رو به روی شما ایستاده ام وبا خودم حرف
میزنم خودی که شکل دیگری شده اشک در
چشمهایم موج می زند و می رقصد روی
گونه هایم.شهدا کمکم کنید خداکند شما
مراپیدا کنید شهدا خدا هوایتان را
داشت شما در حیاط خلوت خدا
قدم زدید تا خدا توجه اش جلب
شود از همه خوشبخت تر بودید
وخدا شمارا چید.کمکم کنید تا
کمک کنید تا اجازه ندهم غریبه
ها به خلوت با شکوهم هجوم
بیاورند ولحظه های سبزم را
سیاه کنند.بله جایی که حضور
روشن خدا نباشد دوست داشتن
معنی ندارد حالا میفهمم چرا
اینقدر شما رادوست دارم
من هوای باریدن دارم
حس می کنم شکستنی شده ام
اینقدر موتور زندگی ام جوش
آورده وداغ کرده که حس میکنم
باید کمی استراحت کنم تا
این موتور ازکار نیفتد نه
اشتباه شد من همش استراحت
می کنم موتور وجودم از
بیکاری جوش آورده
شهدا من منتظرم کمک کنید تمام دستها برای
شمارش این انتظار کم است زندگی برایم
صفحه ی شطرنجی است که مرا مات
کرده کمکم کنید از اول بازی راشروع
کنم من قانون بازی را میدانم اما احساس
میکنم چیزی دست وپایم رابسته و
نمی گذارد جریان داشته باشم
برای همین بازنده ام راستی!
مگر تمام آدمهای بزرگ
«مثل شما»که در تاریخ
بشریت تغییروتحول ایجادکردند
فرشته بودند چرا من نمی توانم
در خود تحول ایجاد کنم؟!
من به«شهید محمد علی رجایی»
ایمان دارم که گفت:«همش نباید
دیگران سرنوشت باشند وتو
سرنوشت باشند وتو سرنوشت
آنها را بخوانی حالایکبار
هم تو سرنوش درست کن
وبگذار دیگران بخوانند
شهدا کمک کنید تا سرنوشت
درست کنم کمک کنید تا پیله های
غرور،غفلت ومنیت را
پاره کنم کمک کنید تا
بقول خودتان نور بالا
بزنم کمک کنید تا از پل هوا
هوس سربلند بگذرم کمک
کنید تا از مرداب گناه
رهایی یابم وپراوز کنم
شهدا من منتظر پروازم....
شهدا! ما الان توی خط مقدمیم، نه خط مقدمی که شما بودین؛ خط مقدمی که دور تا دورش
رو سنگرای دشمن محاصره کرده و مصیبت
دو چندان اینکه بعضی از خودیها هم شدن
شریک دزد و رفیق قافله. شهدا! ما تسلیم شماییم. مهمات و آذوقهمون
داره تموم میشه.
شما بگین آتیش دشمن رو چه جوری
خاموش کنیم. هر بار با یه ترفندی
به خاک ما نزدیک میشن.
درسته که همیشه تیرشون به خطا
رفته،....
ولی اینبار با دفعههای قبل خیلی فرق میکنه.
اینبار اونا از مرز نامردی گذشتن و
حمله شیمیایی زدن.
حملهای که با وجود گذشت سالها نهتنها
موجش نخوابید، بلکه پیشرفت هم کرده و
علاوه بر نسل جوون، نسل آینده رو هم در بر
گرفت و خیلیها هم توی این حمله شیمیایی
موج تمدن اونا رو گرفت و
از خود بیخود شدن و دیگه خودی رو
از دشمن تشخیص ندادن و تا جایی پیش رفتن که شدن نفوذیهای دشمن.
اما... اما شهدا، ما هنوز موندیم؛بچه
بسیجیهای نسل سوم که اسلحه ایمانمون
تودستامونه و چفیههای وفا رو سپر
دلامون کردیم تا صاعقه خیانت بهش نرسه.
شهدا! ما پیشونی بندای یا زهرا(س) و
یا مهدی(عج) رو محکم بستیم به قلبامون
که دست هیچ خیانتکاری نتونه گرهش
رو باز کنه.پوتینهای استقامتمون رو
پوشیدیم و راهی جبهههای حق علیه
باطل شدیم وشعارمونو «شهادت، عاقبت
پیروزی» قرار دادیم تا به جایگاه
حقیقیمون برسیم: « أَنّ اْلأَرْضَ یَرِثُها
عِبادِیَ الصّالِحُونَ» انبیا، آیه 105
امروز!
به پاس سوختن سینه خواهرت
به پاس سوختن دامان دخترت
به پاس آتش دوخته به خیمه ات
به پاس سوختن جگر برادرت
به پاس آتش کشیدن درب خانه ات
و به پاس پهلوی مادرت
آتش زدند
بین تو و برادرت را
سوزاندند علقمه ات را
و به آتش کشیدند، سینه های عاشقانت را
التماس دعا فرج و شهادت
(بسم رب الشهدا)
اگر شهید نباشد؛
خورشید طلوع نمیکند و زمستان سپری نمیشود.
اگر شهید نباشد؛
چشمههای اشک میخشکد،
قلبها سنگ میشود و دیگر نمیشکند
و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها میگیرد
و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم میشود.
اگر شهید نباشد؛
یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد
و شیطان، جاودانه کرهی زمین را تسخیر میکند.
خون شهید،
جاذبهی خاک را خواهد شکست؛
و ظلمت را خواهد درید؛
و معبری از نور خواهد گشود؛
و روحش را از آن،
به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن،
هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.
شهید سید مرتضی آوینی
به یاد همه شهدا و مخصوصا شهدای تازه تفحص شده
شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم
تا نفس میزنیم همه/ تا دمی که ما زنده ایم/ یادمون نره از روی/ شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم
روی قصه ی عاشقی/ همیشه بازنده ایم / فراموش نکنیم که از/ شهدا شرمنده ایم
دلامون شده خالی از /غم عاشقی و جنون/ توی شهر ما این روزا/ فراموش شده یادتون
شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم
یاد صیاد و کاظمی/ یاد همت و باکری/ یاد اون مردا بخیر/ یاد چمران و باقری
شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم
روز دشمن شب میشه/ تا به خط میزنید همه/با ندای خمینی و با نوای یا فاطمه
وصیت کردید شما/ به اطاعت از ولی / ایشالله ماهم بشیم/ فدای سید علی
شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم
روی لبهای خشکتون/لسلام علی الحسین/علی اکبرشدید/برای پیر خمین
توی قصه ی عاشقی/همیشه بازنده ایم/یادمون نره از روی/ شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم
امیر حزب الله دلبر من خامنه ای
شهادت همه آرزمومه
شهادت رویای ناتمومه
خدایا میدانی چه میکشم، پنداری چون شمع ذوب میشوم. ما از مردن نمیهراسیم، اما
میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و اگر بسوزیم، روشنایی میرود و جای خود را
دوباره به شب میسپارد. پس چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم
و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شویم تا فردا
بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید شویم.
عجب دردی! چه میشد امروز شهید میشدیم و فردا زنده میشدیم تا دوباره
شهید شویم؟!
ـ هر روز عاشورا و هر روز کربلاست
ـ آیا کسی هست مرا یاری کند؟
ـ کربلا کعبه عشق است و منم در احرام
ـ دانشگاه عشق دانشجو میپذیرد
ـ حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست
ـ حسینیان! وعدهگاهمان در بهشت کنار حسین، یا در کربلا کنار قبرش
ـ ای ترکشها، ای فشنگها مرا دریابید
ـ کربلا یعنی عشق، فداکاری صبوری
ـ در راه تو بس که جان فشاندیم حسین تا بصره گل سرخ فشاندیم حسین
ـ عشق حسین و فرزندش خمینی عزیز ما را به این وادی کشانده
ـ اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید
ـ زائر کربلا
ـ جان فدای لب تشنة حسین
ـ هیهات منا الذله
ـ تا کربلا راهی نیست، اگر بجنبید!
ـ هل من ناصر ینصرنی
ـ الموت أولی من رکوب العار
ـ انی احامی ابداً عن دینی
ـ حسین جان، جان شیرین را نخواهم، مگر روزی شود جانم فدایت
ـ کل ارض کربلا
ـ لبیک یا ابا عبدالله
ـ عاشق حسینی ـ سربازان خمینی
ـ انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.
با ولایت تا شهادت
التماس دعا فرج
بسم رب الشهید
جامانده ایم از شهدا..................
کاش از ما نپرسند!
ای کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده ایم؟!
از این سوال سخت شرم دارم. از اینکه اینقدر رفاه زده ام.
از صدای خواب آلوده ام شرم دارم.
اصلاْ مگر صدای خواب آلود من به گوش کسی خواهد رسید.
و می دانم که اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام
نورانی امیرالمومنین علیه السلام را خواهم شنید؛ آنجا که
به مردم دنیا طلب کوفه فرمودند:
سوگند! اگر ما هم مثل شما (راحت طلب) بودیم،عمود دین برپا
نمی شد.درخت اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت
نمی شد. به خدا قسم از این به بعد خون خواهید خورد و...
( نهج البلاغه / خطبه 56)
می دانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:
اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم،
امروز نهال انقلاب به این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد.
شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در
آسمان هاست.
اما احساس می کنم باید باز خوانی دوباره ای از فرهنگ جهاد
و شهادت داشته باشیم تا خود را به راه و رسم مسافران ملکوت
نزدیکترنماییم.
چه کنم دیگه ؟!
منم دلم خوشه به این یه مشت خاک . چقدر خوب شد این خاک ها رو آوردم.خاک نیست.تربته.اون روز که منم می خواستم مثل بقیه یه مشت خاک تبرکی از شلمچه بردارم نزدیک بود ، شیطون گولم بزنه و از ترس این که کلاسم پائین بیاد ، دستام رو خاکی نکنم.عجب امتحانی پس دادم . اخه چه می دونستم شلمچه کجاس ؟ من چه می دونستم وجب به وجب اون جا یک دنیا رمز و رازه؟ آخه من که از شلمچه چیزی نمی دونستم . بیشترش تقصیر بابام بود . من که خیلی چیزی یادم نمی آید . اما داداشم میگه وقتی جنگ شروع شد ، بابا همهی ما رو فرستاد آمریکا. بعدش هم خودش اومد اونجا . چند سال بعد که حسابی بزرگ شده بودیم اومدیم ایران و حرف هایی درباره ی جنگ شنیدیم.اصلا باورم نمی شد.خلاصه وقتی رفتم دانشگاه ، با چند تا از همکلاسی ها خیلی رفیق شدم . پارسال وقتی قرار شد بچه های دانشگاه رو ببرن جنوب ، به دلم افتاد منم برم ، اما مگه بابام زیر بار می رفت . خلاصه بابا رو تهدید کردم که اگه نذاره برم جنوب ، قید خانم دکتر شدن رو می زنم . خلاصه همه چیز جور شد و راه افتادیم . عجب چیزاییی دیدم و شنیدم . وقتی رفتیم شلمچه ، خیلی از بچه ها از حال و هوش رفتن . زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچه ها از خاک اون جا تبرکی بر داشتن . منم می خواستم بردارم ولی به دفعه گفتم بابام و دوستام مسخره ام می کنند؟!!! ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که میگفتن فقط 400 شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن ، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم . افتادم رو خاک ها ، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم . خوراکی هایش رو ریختم بیرون . دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک . بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اون جا دست از سرم بر نمی داشت . پیش خودم می گفتم ما کجا و جبهه کجا ؟ اگه خدا قبول کند ، حالا دیگه عوض شدم . حالا وقتی که دلم می گیره و می خواهم به خاطر گذشته ها استغفار کنم ، می رم توی اتاقم و چفیه ای که قبلا به جای رو سری ام استفاده می کردم و موهایم از زیرش بیرون می ریخت رو باز می کنم و تربت شلمچه رو می ریزم روش . زیارت عاشورا می خونم و از خدا می خوام منو ببخشه و پیش شهدا رو سفیدم کنه .هر وقت می رم توی اتاقم تا با تربت شلمچه و چفیه ام قاطی بشم مامانم می پرسه ؟ منم می گم میرم درس بخونم .
به خدا دروغ نمی گم . من می رم تو کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس میگیرم. به کسی نگید کم کم دارم بچه های کلاس رو عادت میدم که دیگه منو پریوش صدا نکنن . به بچه ها گفتم به من بگن زینب. آخ که چقدر این چفیه و این مشت خاک شفا بخش دل و صفا بخش جان اند . این داستان ساخته تخیل نویسنده نبوده.
التماس دعا فرج وووووووووووووووشهادت....
گناه من نیست
من، نمیشناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانهای، نامت را شنیدهام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود. میگویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درمانده مردانگیهاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفتهاید؟! خوبان خدادوست کجا رفتهاید؟! غریبان شهر!
گناه من نیست
که آن روزها، روزیام نبود، که روزها را با شما باشم و شبها را با شما روز کنم. میگویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودید و نشیبها را «شاکر». میگویند: زمزمه دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیخته بود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی سبزه.
گناه من نیست
من تاکنون به لالهزار لالههای عاشق نرفتهام. آری! من، تاکنون شهر حماسه و ایثار را ندیدهام. میگویند: رنگ خاکش چون دشت شقایقهاست. راست میگویم، من هنوز جبهه را ندیدهام. من، سرزمینهای هجران کشیده را نمیشناسم.
گناه من نیست
من به جستجوی شما آمدهام و شما را نیافتهام. زنجیر بند هوای نفس و اسیر دیدنیهای دنیا شدهام و دیگر شما را نمیشناسم. آنقدر غرق در دنیایم که یادم میرود، یاد شما حماسهسازان حماسه سرخ جبههها را.
گناه من نیست
کمتر کسی از روزهای خوب شما برایم میگوید. از سکوت شب سنگرها، از درد دلهای شبانه. کمتر کسی برایم قصههای عاشقانه و صادقانهتان را میگوید. کمتر برایم از نگاه پرعاطفه و حرفهای عاشقانه میگویند کمتر لحظههای سبز شما را برایم روایت میکنند. کمتر زمزمه حدیث سفرهای غریبانه را میشنوم. آری! من آشنای غزلهای خاطرات شمایم. گاهی در دلم سوگواره برپا میشود. گاهی دلم برای صدای خمپارهها میتپد. دلم برای نخلهای سوخته میسوزد و آهسته و بیصدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ریشه میکند و به یاد شما آوای غریبی سر میدهم و در این روزگار غریب به غربت و تنهایی خود میگریم و به یاد شما، دوباره جان می گیرم.
گناه من نیست
من، از شما جدا ماندهام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیدهام. من، قصه عروج را از دشت شقایقها نشنیدهام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیدهام. من، حدیث حادثهها را شنیدهام.
گناه من نیست
روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غریبی است. غربت یاد شهید غیرتهای رفته به باد را زنده نمیکند. غربت یاد شهید حدیث عشق و جنون را رها نمیکند. غربت یاد شهید صحبت سرخ لالهها را هویدا نمیکند. غربت یاد شهید ابرهای تیره دل را سپید نمیکند وغربت یاد شهید غیرت ما را شعلهور نمیکند. آری، زمان زمان غریبی است.
گناه من نیست
قرارهای امروزی آوای بی قراران را از یادها برده است، ترانههای امروزی ترانهی دلنواز باران جبههها را از بین برده است. آری! آوای باران به گوشمان نمیرسد. عطر سرخ ایثار بویش را از دست داده است.
گناه من نیست
چشمهای غرق به مال چشمهای فانوسی آن روزها را از یاد برده است. لبخندهای مایل به دنیا لبخندهای دریایی دریادلان را فراموش کرده است. آری! آسمان سینههامان از آوای غربت یاران، بغض ابر گرفته است. کجائید؟! ای لبهای خاموش، تا با صدای آشنای خود برایم بگوئید رازهای در زنگار نهفته را، قصه شوق پرواز را.
گناه من نیست
باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شدهام و از زیباییهای شما فاصله گرفتهام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما جدایم کرده است.
گناه من نیست
آن قدر کوچک بودم، که گرمای جبهههای جنوب را نچشیدهام. آن قدر که در سنگرهای خون و خمپاره نجنگیدهام.
گناه من نیست
مردمان گرم جوش و مهربان آن روزها را ندیدهام. من شهر نخلهای سوخته را ندیدهام. خاک گلگونش را نمیشناسم. من چشماندازهای تماشاییاش را ندیدهام. نخلهای ثابت و نخلهای بی سر را ندیدهام. آری! من سوگ گلها را ندیدهام. حکایت پرپر شدن لالههای خفته در بستر خون را نشنیدهام. حکایت شقایقهای سوخته را، حدیث شجاعت و شهامت شما را نشنیدهام. آری! من صدای گریههای کودکان بی مادر را نشنیدهام. آری! من صدای مادران فرزند از دست داده را نمیشناسم.
گناه من نیست
با چشمان مضطرب و گریانم به دنبال یادگاری از آن روزها میگردم. آری! از روی یک نیاز و برای فهمیدن یک راز بیشتر، دنبال سرداران رشید صحنههای درد میگردم. دنبال آنان که هنوز دلهاشان برای عطر پوکهها و ترانهی سنگرها میتپد. دلم میخواهد کسی برایم حدیث یاران بیمزارتان، حدیث گردانهای گمنام و قصه سحرگاههای اعزام را بگوید. میخواهم دلی عاشق برایم از دلهای شکسته و پریشان بگوید. دلم میخواهد دلی داغدیده از حماسه ایثارتان و از شکوه ماندگار عاشقیتان برایم بگوید. چشمانم به دنبال چشمهای بارانی شما میگردد و دل آوارهام دنبال دلهای آسمانوار طوفانی شما میگردد و من، در این تنهایی به دنبال یک روح دریایی که برایم طلوع سرخ خندههاتان را تفسیر کند، گوشهایم به دنبال صدایی از غزل، ترانهتر میگردد و نگاهم، به دنبال نگاهی ماندنیتر از سپیده. آری! نگاهم از نگاههای آلوده بسیاری بیزار است و از صدای غرقه در لجن.
گناه من نیست
من صدای هلهله، همهمه و گریههای رفتن کاروان شقایقها را نشنیدهام. من، غم آواز مردان مرگ آفرین و فریاد شعلهور آنان را نشنیدهام. من، به دنبال نشان سرخ شمایم. من غمی بزرگ را در دل تسلی میدهم. غم نبودن با شما، دوری از شما و غربت شما.
گناه من نیست
زمانه میخواهد که، من بی غم و درد باشم. روزگار میخواهد مرا به عشرت و شهوت دعوت کند. آری! زمانه میخواهد که راحت تن فراهم کنم و روح سرگشته را رها سازم اما من نمیتوانم لب فرو بندم. آری! من پیام خون شما را نشنیدهام و شاید نفهمیدهام. خدا کند، شور جانبازیهای شما، نگذارد زمزمههای ناپاک نامردان را نظاره کنم.
گناه من نیست
نگاههای ناپاک، چشمهای بسیاری را فریفته خود میکنند و فریب میدهند و به خواب غفلت میبرند. گویی آغاز خوابهای خوش فرا رسیده است. خدا کند که روح بلندتان همیشه مرا مدد کند. بگذار حرفهایم، در دل بماند و عقدههای غریبانه خود را در سینه، نگه دارم و زخمنامه غربت و تنهایی را برایت شرح ندهم. آری! بگذار هر از گاهی شمیم نام پاکت را بشنوم و یادت را در دل زنده نگه دارم و تصویرت را در خاطره ایام جاری و باقی نگه دارم.
الهی آمین
ای کــــاش بسیجــی می مــاندیـــم
ای آب نـدیـده ، آبـی شــده هــا
بـی جبهــه و جنـگ ، انقــلابی شــده هــا
مــدیون شبِ حملهء جـانبازانید
ای بر ســر سفـره ، آفتــابی شــده هــا .....
راستـــــی !
چـــه میـــشد اگـــر بسیجـــی می مــانـــدیم و
بسیجـــــــی مــی مُـــــردیــم ......؟!!
چــه میشـــد اگــر ،
فــرامــوش نمــی کــردیم رشــادت هــا را ، صفـــا
را ،صمیـمیــت را .....
چقـــدر دلــم ، تنـگِ یکـــرنــگی ســت !
چقـــدر تشنــه ام !! یــک جــرعه وجــدان ســراغ
داریـــد ؟؟
ای کــاش کســی پیـــدا میشـــد تــا دلتنــگی
بسیجـیان!!! را تفسیــر کنــد .
ای کــاش باکــری ها بـودنـد !
حـَـدسـمان دُرُســـت بــود ! همــّـت هــا افســانه
شــدنـد !!