باولایت تاشهادت

باولایت تاشهادت

جانم فدای رهبر
باولایت تاشهادت

باولایت تاشهادت

جانم فدای رهبر

گزینه لبیک یا حسین ما هم روی میز است

  

دیدم داشت گونی سر بندها رُ با وسواس زیر ُ رو میکرد 

پرسیدم :دنبال چــی میــگردی ؟ 

گفت :دنبال یه ســر بــند " یا زهـــرا " میگردم ... 

گفتم :چــه فرقی میکنه،سربند سـربنده ، یکیش ُ بردار دیگه !!! 

گفـت: آخه مـــن بچه یتیمم ، مادرم حضرت زهراست ، آرزوم اینه 

که حضرت زهرا من ُبه فرزندی قبول کرده باشه،یه لحظه من ُتنها نزاره ... 

ای آن که خون کردی دل سید علی را 

بدان که ما هنوز سربند یا زهرا (س) نبستیم 

وای اگه ببندیم چه میشود 

 

التماس دعا فرج و شهادت

نجوا با شهدا

سلام شهدا اجازه بدهید راحت حرف بزنم بغض 

راه گلویم رابسته«هم می شود گریه کنم هم نمی 

شود»غمی به سنگینی یک کوه روی دلم نشسته 

وپا نمی شود.نمی خواهم احساسم راعوض 

کنم دوست دارم استحاله شوم 

شهدا من آدم بدرد نخوری هستم سالهاست بدون  

گواهینامه عبودیت زندگی کرده ام بارهاجریمه 

شده ام بخاطر اشتباهاتم بارها تصمیم گرفته ام

به شما برسم ولی همیشه برای رسیدن به شما

زود دیر می شود 

  

رو به روی شما ایستاده ام وبا خودم حرف 

میزنم خودی که شکل دیگری شده اشک در 

چشمهایم موج می زند و می رقصد روی 

گونه هایم.شهدا کمکم کنید خداکند شما

مراپیدا کنید شهدا خدا هوایتان را 

داشت شما در حیاط خلوت خدا

قدم زدید تا خدا توجه اش جلب

شود از همه خوشبخت تر بودید

وخدا شمارا چید.کمکم کنید تا

کمک کنید تا اجازه ندهم غریبه

ها به خلوت با شکوهم هجوم

بیاورند ولحظه های سبزم را

سیاه کنند.بله جایی که حضور 

روشن خدا نباشد دوست داشتن 

معنی ندارد حالا میفهمم چرا 

اینقدر شما رادوست دارم

من هوای باریدن دارم

حس می کنم شکستنی شده ام

اینقدر موتور زندگی ام جوش

آورده وداغ کرده که حس میکنم

باید کمی استراحت کنم تا

این موتور ازکار نیفتد نه

اشتباه شد من همش استراحت

می کنم موتور وجودم از

بیکاری جوش آورده 

  

شهدا من منتظرم کمک کنید تمام دستها برای 

شمارش این انتظار کم است زندگی برایم 

صفحه ی شطرنجی است که مرا مات 

کرده کمکم کنید از اول بازی راشروع 

کنم من قانون بازی را میدانم اما احساس 

میکنم چیزی دست وپایم رابسته و 

نمی گذارد جریان داشته باشم 

برای همین بازنده ام راستی! 

مگر تمام آدمهای بزرگ 

«مثل شما»که در تاریخ 

بشریت تغییروتحول ایجادکردند 

فرشته بودند چرا من نمی توانم 

در خود تحول ایجاد کنم؟! 

من به«شهید محمد علی رجایی» 

ایمان دارم که گفت:«همش نباید 

دیگران سرنوشت باشند وتو 

سرنوشت باشند وتو سرنوشت 

آنها را بخوانی حالایکبار 

هم تو سرنوش درست کن 

وبگذار دیگران بخوانند 

شهدا کمک کنید تا سرنوشت 

درست کنم کمک کنید تا پیله های 

غرور،غفلت ومنیت را 

پاره کنم کمک کنید تا 

بقول خودتان نور بالا 

بزنم کمک کنید تا از پل هوا 

هوس سربلند بگذرم کمک 

کنید تا از مرداب گناه 

رهایی یابم وپراوز کنم 

شهدا من منتظر پروازم....

ما به گوشیم شهدا!

شهدا! ما الان توی خط مقدمیم، نه خط مقدمی که شما بودین؛ خط مقدمی که دور تا دورش 

رو سنگرای دشمن محاصره کرده و مصیبت

دو چندان این‌که بعضی از خودی‌ها هم شدن 

شریک دزد و رفیق قافله. شهدا! ما تسلیم شماییم. مهمات و آذوقه‌مون  

داره تموم می‌شه. 

شما بگین آتیش دشمن رو چه جوری 

خاموش کنیم. هر بار با یه ترفندی 

به خاک ما نزدیک  می‌شن. 

درسته که همیشه تیرشون به خطا 

رفته،.... 

   

ولی این‌بار با دفعه‌های قبل خیلی فرق می‌کنه. 

این‌بار اونا از مرز نامردی گذشتن و  

حمله شیمیایی زدن.  

حمله‌ای که با وجود گذشت سال‌ها نه‌تنها  

موجش نخوابید، بلکه پیشرفت هم کرده و 

علاوه بر نسل جوون، نسل آینده رو هم در بر  

گرفت و خیلی‌ها هم توی این حمله شیمیایی 

موج تمدن اونا رو گرفت و 

از خود بی‌خود شدن و دیگه خودی رو 

از دشمن تشخیص ندادن و تا جایی پیش رفتن که شدن نفوذی‌های دشمن.  

اما... اما شهدا، ما هنوز موندیم؛بچه 

بسیجی‌های نسل سوم که اسلحه ایمانمون 

تودستامونه و چفیه‌های وفا رو سپر 

دلامون کردیم تا صاعقه خیانت بهش نرسه. 

  

شهدا! ما پیشونی بندای یا زهرا(س) و  

یا مهدی(عج) رو محکم بستیم به قلبامون 

که دست هیچ خیانتکاری نتونه گرهش  

رو باز کنه.پوتین‌های استقامت‌مون رو 

پوشیدیم و راهی جبهه‌های حق علیه  

باطل شدیم وشعارمونو «شهادت، عاقبت 

پیروزی»  قرار دادیم تا به جایگاه 

حقیقی‌مون برسیم: « أَنّ اْلأَرْضَ یَرِثُها  

عِبادِیَ الصّالِحُونَ» انبیا، آیه 105 

  

امروز! 

به پاس سوختن سینه خواهرت 

به پاس سوختن دامان دخترت 

به پاس آتش دوخته به خیمه ات 

به پاس سوختن جگر برادرت 

به پاس آتش کشیدن درب خانه ات 

و به پاس پهلوی مادرت 

آتش زدند 

بین تو و برادرت را 

سوزاندند علقمه ات را 

و به آتش کشیدند، سینه های عاشقانت را  

التماس دعا فرج و شهادت

ارباب بطلب

 

میدونستم واسه تو شاه و گدا فرقی نداره /میدونستم مادرت آخر منو حرم میاره

میدونستم وقتی یا حسین میگم آبرو دارم/ میدونستم نمازم روحانی سر روی تربتت میذارم

میدونستم وقتی که میخوام گناه کنم میترسم/ میدونستم حا و سین و یا نون همه درسم 

التماس دعا فرج و شهادت

شهدا شرمنده ایم

(بسم رب الشهدا

  

اگر شهید نباشد؛ 

خورشید طلوع نمی‌کند و زمستان سپری نمی‌شود. 

اگر شهید نباشد؛ 

چشمه‌های اشک می‌خشکد،

قلب‌ها سنگ می‌شود و دیگر نمی‌شکند

 و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می‌گیرد

 و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم می‌شود.

 اگر شهید نباشد؛

یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش می‌گردد

 و شیطان، جاودانه کره‌ی زمین را تسخیر می‌کند. 

 

خون شهید،

جاذبه‌ی خاک را خواهد شکست؛

 و ظلمت را خواهد درید؛

 و معبری از نور خواهد گشود؛

 و روحش را از آن،

 به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن،

 هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.

 شهید سید مرتضی آوینی 

 

به یاد همه شهدا و مخصوصا شهدای تازه تفحص شده

 

شهدا شرمنده ایم                       شهدا شرمنده ایم  

تا نفس میزنیم همه/ تا دمی که ما زنده ایم/ یادمون نره از روی/ شهدا شرمنده ایم

 

شهدا شرمنده ایم                       شهدا شرمنده ایم   

روی قصه ی عاشقی/ همیشه بازنده ایم / فراموش نکنیم که از/ شهدا شرمنده ایم    

دلامون شده خالی از /غم عاشقی و جنون/ توی شهر ما این روزا/ فراموش شده یادتون

 

شهدا شرمنده ایم                       شهدا شرمنده ایم

        

یاد صیاد و کاظمی/ یاد همت و باکری/ یاد اون مردا بخیر/ یاد چمران و باقری 

 

شهدا شرمنده ایم                       شهدا شرمنده ایم  

روز دشمن شب میشه/ تا به خط میزنید همه/با ندای خمینی و با نوای یا فاطمه 

وصیت کردید شما/ به اطاعت از ولی / ایشالله ماهم بشیم/ فدای سید علی

 

شهدا شرمنده ایم                       شهدا شرمنده ایم

            

روی لبهای خشکتون/لسلام علی الحسین/علی اکبرشدید/برای پیر خمین 

توی قصه ی عاشقی/همیشه بازنده ایم/یادمون نره از روی/ شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم                       شهدا شرمنده ایم 

  

امیر حزب الله                       دلبر من خامنه ای

دلتنگ شهدا

 

 آخر یه روزحاجتمو ازت میگیرم  مثل تموم شهدا برات میمیرم 

 

تا کربلا راهی نمانده، 1000 قدم

شهادت همه آرزمومه

شهادت رویای ناتمومه 

 

خدایا می‌دانی چه می‌کشم، پنداری چون شمع ذوب می‌شوم. ما از مردن نمی‌هراسیم، اما

 می‌ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و اگر بسوزیم، روشنایی می‌رود و جای خود را

 دوباره به شب می‌سپارد. پس چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم

و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شویم تا فردا

بماند و هم باید بمانیم تا فردا  شهید شویم.

عجب دردی! چه می‌شد امروز شهید می‌شدیم و فردا زنده می‌شدیم تا دوباره

شهید شویم؟! 

 

ـ هر روز عاشورا و هر روز کربلاست

ـ آیا کسی هست مرا یاری کند؟

ـ کربلا کعبه عشق است و منم در احرام

ـ دانشگاه عشق دانشجو می‌پذیرد

ـ حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست

ـ حسینیان! وعده‌گاهمان در بهشت کنار حسین، یا در کربلا کنار قبرش

ـ ای ترکشها، ای فشنگها مرا دریابید

ـ کربلا یعنی عشق، فداکاری صبوری

ـ در راه تو بس که جان فشاندیم حسین تا بصره گل سرخ فشاندیم حسین

ـ عشق حسین و فرزندش خمینی عزیز ما را به این وادی کشانده

ـ اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید

ـ زائر کربلا

ـ جان فدای لب تشنة حسین

ـ هیهات منا الذله

ـ تا کربلا راهی نیست، اگر بجنبید!

ـ هل من ناصر ینصرنی

ـ الموت أولی من رکوب العار

ـ انی احامی ابداً عن دینی

ـ حسین جان، جان شیرین را نخواهم، مگر روزی شود جانم فدایت

ـ کل ارض کربلا

ـ لبیک یا ابا عبدالله

ـ عاشق حسینی ـ سربازان خمینی

ـ انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم. 

 

با ولایت تا شهادت 

 

التماس دعا فرج

تلنگر

بسم رب الشهید 

 

جامانده ایم از شهدا.................. 

 

کاش از ما نپرسند! 

ای کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده ایم؟!

از این سوال سخت شرم دارم. از اینکه اینقدر رفاه زده ام.

از صدای خواب آلوده ام شرم دارم.

اصلاْ مگر صدای خواب آلود من به گوش کسی خواهد رسید.

و می دانم که اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام

نورانی امیرالمومنین علیه السلام را خواهم شنید؛ آنجا که

به مردم دنیا طلب کوفه فرمودند:

سوگند! اگر ما هم مثل شما (راحت طلب) بودیم،عمود دین برپا

نمی شد.درخت اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت

نمی شد. به خدا قسم از این به بعد خون خواهید خورد و...

( نهج البلاغه / خطبه 56)

می دانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:

اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم،

امروز نهال  انقلاب به این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد.

 شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در

آسمان هاست.

       اما احساس می کنم باید باز خوانی دوباره ای از فرهنگ جهاد

و شهادت داشته باشیم تا خود را به راه و رسم مسافران ملکوت 

 نزدیکترنماییم.

چه کنم دیگه ؟! 

منم دلم خوشه به این یه مشت خاک . چقدر خوب شد این خاک ها رو آوردم.خاک نیست.تربته.اون روز که منم می خواستم مثل بقیه یه مشت خاک تبرکی از شلمچه بردارم نزدیک بود ، شیطون گولم بزنه و از ترس این که کلاسم پائین بیاد ، دستام رو خاکی نکنم.عجب امتحانی پس دادم . اخه چه می دونستم شلمچه کجاس ؟ من چه می دونستم وجب به وجب اون جا یک دنیا رمز و رازه؟ آخه من که از شلمچه چیزی نمی دونستم . بیشترش تقصیر بابام بود . من که خیلی چیزی یادم نمی آید . اما داداشم میگه وقتی جنگ شروع شد ، بابا همهی ما رو فرستاد آمریکا. بعدش هم خودش اومد اونجا . چند سال بعد که حسابی بزرگ شده بودیم اومدیم ایران و حرف هایی درباره ی جنگ شنیدیم.اصلا باورم نمی شد.خلاصه وقتی رفتم دانشگاه ، با چند تا از همکلاسی ها خیلی رفیق شدم . پارسال وقتی قرار شد بچه های دانشگاه رو ببرن جنوب ، به دلم افتاد منم برم ، اما مگه بابام زیر بار می رفت . خلاصه بابا رو تهدید کردم که اگه نذاره برم جنوب ، قید خانم دکتر شدن رو می زنم . خلاصه همه چیز جور شد و راه افتادیم .  عجب چیزاییی دیدم و شنیدم . وقتی رفتیم شلمچه ، خیلی از بچه ها از حال و هوش رفتن . زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچه ها از خاک اون جا تبرکی بر داشتن . منم می خواستم بردارم ولی به دفعه گفتم بابام و دوستام مسخره ام می کنند؟!!! ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که میگفتن فقط 400 شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن ، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم . افتادم رو خاک ها ، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم . خوراکی هایش رو ریختم بیرون . دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک . بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اون جا دست از سرم بر نمی داشت . پیش خودم می گفتم ما کجا و جبهه کجا ؟ اگه خدا قبول کند ، حالا دیگه عوض شدم . حالا وقتی که دلم می گیره و می خواهم به خاطر گذشته ها استغفار کنم ، می رم توی اتاقم و چفیه ای که قبلا به جای رو سری ام استفاده می کردم و موهایم از زیرش بیرون می ریخت رو باز می کنم و تربت شلمچه رو می ریزم روش . زیارت عاشورا می خونم و از خدا می خوام منو ببخشه و پیش شهدا رو سفیدم کنه .هر وقت می رم توی اتاقم تا با تربت شلمچه و چفیه ام قاطی بشم مامانم می پرسه ؟ منم می گم میرم درس بخونم . 

 

به خدا دروغ نمی گم . من می رم تو کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس میگیرم. به کسی نگید کم کم دارم بچه های کلاس رو عادت میدم که دیگه منو پریوش صدا نکنن . به بچه ها گفتم به من بگن زینب. آخ که چقدر این چفیه و این مشت خاک شفا بخش دل و صفا بخش جان اند . این داستان ساخته تخیل نویسنده نبوده.

التماس دعا فرج وووووووووووووووشهادت.... 

ولایت

 

خون دل خوردیم و عهد نشکستیم/عهدی که با امام و سید علی

بستیم/چون هست فداکاری ما مدام/در روز خطر دوباره ما هستیم  

 

ای رهبر آزاده،آماده ایم آماده

از تو به یک اشاره،از ما به سر دویدن

اگه تو اذن جهادم بدی آقا چی میشه

تحت فرمان توام آقا برای همیشه  

 

وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد
                                   ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد 

 

با ولایت تا شهادت

گناه من نیست...

گناه من نیست


من، نمی‌شناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانه‌ای، نامت را شنیده‌ام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود. می‌گویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درمانده مردانگی‌هاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفته‌اید؟! خوبان خدادوست کجا رفته‌اید؟! غریبان شهر!


گناه من نیست


که آن روزها، روزی‌ام نبود، که روزها را با شما باشم و شبها را با شما روز کنم. می‌گویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودید و نشیبها را «شاکر». می‌گویند: زمزمه دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیخته بود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی سبزه.


گناه من نیست


من تاکنون به لاله‌زار لاله‌های عاشق نرفته‌ام. آری! من، تاکنون شهر حماسه و ایثار را ندیده‌ام. می‌گویند: رنگ خاکش چون دشت شقایق‌هاست. راست می‌گویم، من هنوز جبهه را ندیده‌ام. من، سرزمین‌های هجران کشیده را نمی‌شناسم.


گناه من نیست


من به جستجوی شما آمده‌ام و شما را نیافته‌ام. زنجیر بند هوای نفس و اسیر دیدنی‌های دنیا شده‌ام و دیگر شما را نمی‌شناسم. آنقدر غرق در دنیایم که یادم می‌رود، یاد شما حماسه‌سازان حماسه سرخ جبهه‌ها را.


گناه من نیست


کمتر کسی از روزهای خوب شما برایم می‌گوید. از سکوت شب سنگرها، از درد دلهای شبانه. کمتر کسی برایم قصه‌های عاشقانه و صادقانه‌تان را می‌گوید. کمتر برایم از نگاه پرعاطفه و حرف‌های عاشقانه می‌گویند کمتر لحظه‌های سبز شما را برایم روایت می‌کنند. کمتر زمزمه حدیث سفرهای غریبانه را می‌شنوم. آری! من آشنای غزلهای خاطرات شمایم. گاهی در دلم سوگواره برپا می‌شود. گاهی دلم برای صدای خمپاره‌ها می‌تپد. دلم برای نخلهای سوخته می‌سوزد و آهسته و بی‌صدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ریشه می‌کند و به یاد شما آوای غریبی سر می‌دهم و در این روزگار غریب به غربت و تنهایی خود می‌گریم و به یاد شما، دوباره جان می گیرم.


گناه من نیست


من، از شما جدا مانده‌ام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیده‌ام. من، قصه عروج را از دشت شقایق‌ها نشنیده‌ام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه دیده‌ام. من، حدیث حادثه‌ها را شنیده‌ام.


گناه من نیست


روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غریبی است. غربت یاد شهید غیرت‌های رفته به باد را زنده نمی‌کند. غربت یاد شهید حدیث عشق و جنون را رها نمی‌کند. غربت یاد شهید صحبت سرخ لاله‌ها را هویدا نمی‌کند. غربت یاد شهید ابرهای تیره دل را سپید نمی‌کند وغربت یاد شهید غیرت ما را شعله‌ور نمی‌کند. آری، زمان زمان غریبی است.


گناه من نیست


قرارهای امروزی آوای بی قراران را از یادها برده است، ترانه‌های امروزی ترانه‌ی دلنواز باران جبهه‌ها را از بین برده است. آری! آوای باران به گوشمان نمی‌رسد. عطر سرخ ایثار بویش را از دست داده است.


گناه من نیست


چشمهای غرق به مال چشمهای فانوسی آن روزها را از یاد برده است. لبخندهای مایل به دنیا لبخندهای دریایی دریادلان را فراموش کرده است. آری! آسمان سینه‌هامان از آوای غربت یاران، بغض ابر گرفته است. کجائید؟! ای لبهای خاموش، تا با صدای آشنای خود برایم بگوئید رازهای در زنگار نهفته را، قصه شوق پرواز را.


گناه من نیست


باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شده‌ام و از زیباییهای شما فاصله گرفته‌ام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما جدایم کرده است.


گناه من نیست


آن قدر کوچک بودم، که گرمای جبهه‌های جنوب را نچشیده‌ام. آن قدر که در سنگرهای خون و خمپاره نجنگیده‌ام.


گناه من نیست


مردمان گرم جوش و مهربان آن روزها را ندیده‌ام. من شهر نخلهای سوخته را ندیده‌ام. خاک گلگونش را نمی‌شناسم. من چشم‌اندازهای تماشایی‌اش را ندیده‌ام. نخلهای ثابت و نخلهای بی سر را ندیده‌ام. آری! من سوگ گلها را ندیده‌ام. حکایت پرپر شدن لاله‌های خفته در بستر خون را نشنیده‌ام. حکایت شقایقهای سوخته را، حدیث شجاعت و شهامت شما را نشنیده‌ام. آری! من صدای گریه‌های کودکان بی مادر را نشنیده‌ام. آری! من صدای مادران فرزند از دست داده را نمی‌شناسم.


گناه من نیست


با چشمان مضطرب و گریانم به دنبال یادگاری از آن روزها می‌گردم. آری! از روی یک نیاز و برای فهمیدن یک راز بیشتر، دنبال سرداران رشید صحنه‌های درد می‌گردم. دنبال آنان که هنوز دلهاشان برای عطر پوکه‌ها و ترانه‌ی سنگرها می‌تپد. دلم می‌خواهد کسی برایم حدیث یاران بی‌مزارتان، حدیث گردان‌های گمنام و قصه سحرگاه‌های اعزام را بگوید. می‌خواهم دلی عاشق برایم از دلهای شکسته و پریشان بگوید. دلم می‌خواهد دلی داغدیده از حماسه ایثارتان و از شکوه ماندگار عاشقی‌تان برایم بگوید. چشمانم به دنبال چشمهای بارانی شما می‌گردد و دل آواره‌ام دنبال دلهای آسمان‌وار طوفانی شما می‌گردد و من، در این تنهایی به دنبال یک روح دریایی که برایم طلوع سرخ خنده‌هاتان را تفسیر کند، گوش‌هایم به دنبال صدایی از غزل، ترانه‌تر می‌گردد و نگاهم، به دنبال نگاهی ماندنی‌تر از سپیده. آری! نگاهم از نگاه‌های آلوده بسیاری بیزار است و از صدای غرقه در لجن.


گناه من نیست


من صدای هلهله، همهمه و گریه‌های رفتن کاروان شقایق‌ها را نشنیده‌ام. من، غم آواز مردان مرگ آفرین و فریاد شعله‌ور آنان را نشنیده‌ام. من، به دنبال نشان سرخ شمایم. من غمی بزرگ را در دل تسلی می‌دهم. غم نبودن با شما، دوری از شما و غربت شما.


گناه من نیست


زمانه می‌خواهد که، من بی غم و درد باشم. روزگار می‌خواهد مرا به عشرت و شهوت دعوت کند. آری! زمانه می‌خواهد که راحت تن فراهم کنم و روح سرگشته را رها سازم اما من نمی‌توانم لب فرو بندم. آری! من پیام خون شما را نشنیده‌ام و شاید نفهمیده‌ام. خدا کند، شور جانبازی‌های شما، نگذارد زمزمه‌های ناپاک نامردان را نظاره کنم.


گناه من نیست


نگاه‌های ناپاک، چشم‌های بسیاری را فریفته خود می‌کنند و فریب می‌دهند و به خواب غفلت می‌برند. گویی آغاز خوابهای خوش فرا رسیده است. خدا کند که روح بلندتان همیشه مرا مدد کند. بگذار حرفهایم، در دل بماند و عقده‌های غریبانه خود را در سینه، نگه دارم و زخم‌نامه غربت و تنهایی را برایت شرح ندهم. آری! بگذار هر از گاهی شمیم نام پاکت را بشنوم و یادت را در دل زنده نگه دارم و تصویرت را در خاطره ایام جاری و باقی نگه دارم. 

الهی آمین

یا مهدی(عج)

 

یـابن الحســـن :

تـقصیــر مـن است اینـکه ، کـم مـی آیـی

هـر گاه شَـوَم اسیـر غــــــم مــی آیـــــی

این جمعه و جمعه های دیگـر ، حرف است

آدم بشـوم ، سه شنبـــه هــم مـی آیـی  ...

یا اَبـاصالِـح اُرشُدنا اِلَی الطَریـق یَـرحَمَـکُمُ الله

عاقبت یک کاروان ما را نبرد...

پائیـــــن تــــر از آنیـــم ز بالا بنویسیــــــم

یا این که بخواهیم شمـــــا را بنویسیــــم


ما کوزه ی اندیشه ی مان کمتر از آن است

تا ایــــن که بخواهیم ز دریا بنویسیـــــــــم


هر جا که "حسین ابن علی" حک شده باید

زیـــــرش "مددی زینب کبری" بنویسیـــــــم 

ای کاش بسیجی می ماندیم

ای کــــاش بسیجــی می مــاندیـــم 

ای آب نـدیـده ، آبـی شــده هــا

بـی جبهــه و جنـگ ، انقــلابی شــده هــا

مــدیون شبِ حملهء جـانبازانید

    ای بر ســر سفـره ، آفتــابی شــده هــا ..... 

 

راستـــــی !

چـــه میـــشد اگـــر بسیجـــی می مــانـــدیم و

بسیجـــــــی مــی مُـــــردیــم ......؟!!

چــه میشـــد اگــر ،

فــرامــوش نمــی کــردیم رشــادت هــا را ، صفـــا

را  ،صمیـمیــت را .....

چقـــدر دلــم ، تنـگِ یکـــرنــگی ســت !

چقـــدر تشنــه ام !! یــک جــرعه وجــدان ســراغ

 داریـــد ؟؟

ای کــاش کســی پیـــدا میشـــد تــا دلتنــگی

بسیجـیان!!! را تفسیــر کنــد .

ای کــاش باکــری ها بـودنـد !

حـَـدسـمان دُرُســـت بــود ! همــّـت هــا افســانه
شــدنـد !! 

عاشق ولایت،تشنه شهادت

 

  بسم رب الشهید

 

حقا که تو سلاله ی فاطمه ای               باخنده ی خودبه درد ما خاتمه ای

 

زیباتر ازاین نام ندیدم به جهان                سید  علی  الحسینی  الخامنه ای 

با ولایت تا شهادت